اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

برنامه غذايي من

ساعت 8.30 سرلاك ساعت 10 با مامان جون و آقا جون صبحانه كه شامل نون و چايي شيرين يا زرده تخم مرغ ساعت 12 سوپي كه مامان جون زحمت درست كردنشو ميكشه ساعت 14 با مامان جون و آقا جون ناهار ميخورم اونم شامل پلو با ماست و ماهيچه يا مرغ ميشه ساعت 16 يه استكان آب سيب يا آب هويج كه بيشتر آب سيب و دوست دارم از اين به بعد ماماني از سركار مي ياد و در خدمت شير ماماني هستيم البته ساعت 18 هم يه وعده سوپ ميخورم و موقع شام هم ماماني بهم نون خالي ميده كه بخورم بعضي وقتا هم بهم بيسكوئيت ميده كه سر سفره شام اذيت نكنم ولي مگه ميشه اذيت نكنم آخه من غذاي سفره رو خيلي دوست دارم ...
10 مهر 1392

هشت ماهگی

هشت ماهه باهم بودن گذشت و چقدر زود گذشت هر روز شاهد بزرگ شدنت و هر روز شکرگزار اینکه خدا تو فرشته آسمونی رو به من هدیه داد که من مراقب یه فرشته خدایی باشم باید برات بگم که مامانی خیلی بامزه شدی اول از همه که وقتی مامانی میخواد بره جایی انقدر گریه میکنی که مامانی پشیمون میشه بره به کاراش برسه حتی توی اون لحظه بغل بابایی نمی مونی که بابایی مجبور میشه شما رو بغل کنه بیاد پیش مامانی همیشه دلت میخواد پیشم باشی البته منم همینطور خیلی خیلی بهت وابسته هستم مثل خودت دوم اینکه دست میزنی تا یه آهنگ میشنوی خودتو تکون میدی و میرقصی که باید بگم رقاص خیلی ماهری هستی هم کمرتو تکون میدی هم دستاتو تازگیا هم شونه هاتو بالا و پایین میندازی ،همه رو بوس میکنی الب...
10 مهر 1392

فقط عکس

وقتی آماده ای که بریم خونه مامان جون منتظر برای پوشیدن سی یوشرت چقدر زبونت گشنگه وقتی داری چپو میشی روی تخت آماده شدن مامان خیلی طول کشید که اینطوری داری خمیازه میکشی به چی داری با تعجب نگاه میکنی و باز هم تعجب امیرمشغول خوردن دستها مامانی از خودش خلاقیت ایجاد کرد و شما رو نشوند روی اسب دکوری امیر در آتلیه عمو محمد امیرمحمد جدی،مامانی چرا انقدر اخم داری ...
7 مهر 1392

سفرشمال(2)

خیلی وقت بود که مامانی دلش یه مسافرت میخواست ولی خب شرایط جور نمی شد و از همه مهمتر عروسی خاله سارا جونم بود به خاطر همین خیلی خیلی کار داشتیم و نمی تونستیم بریم ولی مامانی تمصمیم گرفته بود بعد از عروسی خاله سارا یه سفر شمال بریم  که موفق هم شدیم البته باید بگم که این سفر ما تنها نبودیم خاله اکرم جونم با خانوادش و از همه مهمتر مامان جون و آقا جونمم همراهمون بودن خیلی خیلی خوش گذشت البته منم پسمل آقایی بودم اصلا هم اذیت نکردم ولی چون آب و هوا عوض شده بود یه کوچولو مریض شدم که رفتیم پیش خانم دکتر مهربون یه آمپول کوچولو هم نوش جان کردیم ولی خب در کل سفر خیلی خیلی خوبی بود. تازه حرکت کردیم به سمت شمال امیرمحمد در حال خوردن سیب و گو...
6 مهر 1392

اولين روز پاييز

امسال پاييز با تمام پاييزاي ديگه فرق داره اصلا شبيه پاييز نيست مثل اينه كه تازه بهارشده و اون هم به خاطر وجود نازنين تو هست اي عشقم وقتي به تو نگاه ميكنم تمام شاديهاي دنيا نصيب من شده كه خدا تو رو به من هديه داده و هر روز شاهد بزرگ شدنت هستم دوست دارم اين هم چند تا عكس از خونه مامان جون اينا تو فشم با لباس پاييزي كه تازه برات خريده بودم نمايي از دندوناي شما وقتي كه ذوق ميكني ماماني هر چي تلاش كرد كه از دندوناي شما عكسي داشته باشه شما نميزاشتي تا اينكه اين عكس ازت گرفت و دندوناي شما نمايان شد. شما كه اين كلاه و خيلي دوست دارين البته بايد بهتون بگم كه از اين كلاه در پايان عكسها چيزي نموند چون شما با دندوناتون دخلشو درآوردين ...
1 مهر 1392

وقتي كه خاله جون تصميم ميگيره منو تو ظرفشويي بشوره

چون من خيلي علاقه شديدي به آب دارم البته هم از نوع خوردنش و هم از نوع اينكه خودمو خيس كنم بغل خاله مينا جونم بودم كه رفتيم سمت ظرفشويي و خاله ميخواست يه ليوان آب برداره منم شيرجه رفتم به سمت شير آب و لباسمو خيس كردم خاله هم تصميم گرفت لباسامو دربياره و منو بندازه تو سينك ظرفشويي و اين شد كه من يه آب بازي باحالي كردم تو ظرفشويي خيلي خيلي حال داد خاله مرسي مامانم كه اجازه همچين كارايي رو بهم نميده مگه اينكه شماها اين لطفارو در حق من بكنين. اين هم چندتاعكس از آب بازي هورااااااااااااااااااااااا چقدر حال ميده   ...
29 شهريور 1392

بلال خوردن اميرمحمد

بلاخره ماماني تصميم گرفت كه به غير از مواردي كه پشت كارت رشدم هست چيزاي ديگه هم بده و اون هم چه چيزي خوشمزه تر از بلال آخ جون چقدر خوشمزه هست. البته ماماني براي بلال من هيچي نزد . عمو محمد زحمت خريد بلال رو كشيده بود و با بابايي شروع كردن به درست كردن بلال عجب بويي داشت اول كه ماماني نميخواست بهم بده ولي وقتي اصرار منو ديد تصميم گرفت كه بهم بده البته ناگفته نماند كه وقتي ميخواست ازم بگيره با جيغ و داد ازش ميگرفتم تا اينكه بلاخره خودم تصميم گرفتم كه ديگه نخورم. چند تا عكس از خوردن بلال من چقدر قيافه ام بامزه شده وقتي كه بلال خوردم ، خودمم خوردني شدم ...
29 شهريور 1392

عروسي خاله سارا

بلاخره انتظار به سر اومده و خاله ما هم رهسپارخونه بخت شد خاله جون خيلي خوشحالم از اينكه رفتي سر زندگي خودت تبريك با هزاران بوس براي خاله مهربون خودم اندر احوالات ما در اين شب مبارك بايد براتون بگم كه خيلي آقا بودم چون ماماني رفت آرايشگاه و من پيش بابايي موندم يه پسمل به تمام معنا آقا ناهارمو خوردم و لالا كردم وقتي ماماني از آرايشگاه اومد از خواب بيدار شدم و ماماني به اتفاق بابايي منو بردن حمام و تميز و عسل شدم اومدم بيرون بعدشم كه ماماني منو حاضر كرد و رفتيم به سمت باشگاه. وقتي كه رسيديم اونجا انقدربه خودم مغرور شده بودم كه هيچ كس و تحويل نگرفتم آخه منم يه پا داماد بودم براي خودم بعد از اين كه يه كمي از يخام آب شد خاله جونم ...
23 شهريور 1392
1